سه شنبه 10 اسفند 1389برچسب:داستان,عاشقانه,عاشقانه,عاشقانه ها,عشق,عاشقانه,عاشقانه,عاشقانه,عاشقانه,عاشقانه,عاشقانه,عاشقانه,عاشقانه,عاشقانه,عاشقانه,عاشقانه,عاشقانه,عاشقانه,عاشقانه,عاشقانه,عاشقانه,عاشقانه,عاشقانه,عاشقانه,عاشقانه,عاشقانه,عاشقانه,داستان عشقولانه, :: 22:3 :: نويسنده : امیر
خیلی وقت ها قصه ی لیلی و مجنون رو می خونم , اما نمی دونم چرا از خوندنش سیر نمی شم... تو هم بخون قصه ی لیلی ومجنون رو .... البته به زبانی دیگر... خدا مشتی خاک را بر گرفت. می خواست لیلی را بسازد، از عشق خود در آن دمید و لیلی پیش از آن که با خبر شود عاشق شد. اکنون سالیانی است که لیلی عشق می ورزد، لیلی باید عاشق باشد. زیرا خداوند در آن دمیده است و هرکه خدا در آن بدمد، عاشق می شود. دختر پسري با سرعت120کيلومتر سوار بر موتور سيکلت
دختر:آروم تر من ميترسم
پسر:نه داره خوش ميگذره
دختر:اصلا هم خوش نميگذره تو رو خدا خواهش ميکنم خيلي وحشتناکه
پسر:پس بگو دوستم داري
دختر :باشه باشه دوست دارم حالا خواهش ميکنم آروم تر
پسر:حالا محکم بغلم کن(دختر بغلش کرد)
پسر:ميتوني کلاه ايمني منو برداري بذاري سرت؟اذيتم ميکنه
و..... روزنامه هاي روز بعد: موتور سيکلتي با سرعت 120 کيلومتر بر ساعت به ساختماني اثابت کرد موتور سيکلت دو نفر سرنشين داشت اما تنها يکي نجات يافت حقيقت اين بود که اول سر پاييني پسر که سوار موتور سيکلت بود متوجه شد ترمز بريده اما نخواست دختر بفهمه در عوض خواست يکبار ديگه از دختر بشنوه که دوستش داره(براي اخرين بار) گفتمش یک بوسه خواهم از لبت گفتا مخواه من بدهکارت نیم کز من طلبکاری کنی گفتمش یار وفادار توام گفتا بس است من وفا کی از تو خواهم تا وفاداری کنی گفتمش شد ارغوانی چهره ام از هجر گفت می توان با اشک خونین چهره گلناری کنی!!! |