عاشقانه
داستان عاشقانه - اس ام اس عاشقانه - خاطرات عاشقانه - شعر - كارت پستال و...
درباره وبلاگ


به عاشقانه خوش اومدين... اينجا هر چي كه بخواي هست! ( البته در مورد عشق) >>> مطالب علمي ، اس ام اس ، داستان ، خاطره ، عكس ، كارت پستال ، شعر و ... ما تلاش مي كنيم تا مطالي كه مي نويسيم بهترين باشه... اميدواريم خوشتون بياد... راستي نظر يادتون نره ها!!!!



ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 69
بازدید هفته : 119
بازدید ماه : 281
بازدید کل : 14094
تعداد مطالب : 70
تعداد نظرات : 83
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
امیر
ريحانه

آخرین مطالب
Christina
destiny
گروه نود و نه
گل سرخی برای محبوبم
به سلامتیه همه پدرها
بچه زرنگ (داستان طنز و جالب)
داستان آموزنده (دعای کوروش)
کوروش کبیر
غول چراغ جادو
خنده تلخ سرنوشت
نامه ای به کوروش کبیر
داستان کوتاه (درس زندگی)
تکه ای از بهشت ...
ستایش . . .
" د ی د ا ر"
نگاه خدا...
یلدات مبارک ....
فرصتی برای ما...
ظهور کن ...
روز میلاد من ...
میهمان ...
آیینه ی نگاهت
دوست داری ببینی بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟! ( 7%) (مطلب ارسالی ازramkall)
داستان زیبای پیرمرد عاشق! (مطلب ارسالی ازramkall)
آخرين قرار...(داستان غمگين)
بيا...
چرا عاشق‌ها ديوونه مي‌شن؟؟؟
يه داستان ارسالي ديگه
داستان خيلي قشنگ - 10سال در کما
داماد بیل گیتس!!!
لیلی و مجنون
تلاش پسرک برای بودن کنار باباش....
صادقانه ترين و بي ريا ترين راه براي بيان عشق...(داستاني كوتاه اما لبريز از عشق)
♥تو رفتي ، من موندمو...♥
عشق از ديدگاه هاي مختلف (طنز)...
وقتي تو نيستي...
چند شعر عاشقانه
عشق رو از هم دريغ نكنيد!!!
افزايش بازديد وبلاگ
بزرگترين اشتباه زندگيم... (ادامه)
بزرگترين اشتباه زندگيم...
به اين ميگن عشق...!!!
love sms
آخ جووووووووووووووووووووووون!
روز والنتین ( در ايران والنتين ممنوعه!!!)
تنها راه رسیدن ....
كارت پستال هاي عاشقانه!
خوش آمد...
زندگی با عشق زیباست...


 
سه شنبه 12 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 12:49 :: نويسنده : امیر
می نویسم: " د ی د ا ر"

تو اگر بی من و دلتنگ منی یك به یك فاصله ها را بردار
 
سه شنبه 12 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 12:49 :: نويسنده : امیر
زیباترین ستایش ها نثار کسیکه کاستی ها و لغزش هایم را میداند
و باز هم دوستم دارد....
 
سه شنبه 12 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 12:49 :: نويسنده : امیر
یک تکه از بهشت در آغوش مشهد است

حتی اگر به آخر خط هم رسیده ای

آنجا برای عشق شروعی مجدد است...



"یا ضامن آهو"

 
1 فروردين 1390برچسب:, :: 13:14 :: نويسنده :

 

یک مرد روحانی، روزی با خداوند مکالمه‌ای داشت: خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟
خداوند آن مرد روحانی را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد؛ مرد نگاهی به داخل انداخت. درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود؛ و آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد.!

افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند. به نظر قحطی زده می‌آمدند. آنها در دست خود قاشق‌هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته‌ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می‌توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پُر کنند. اما از آن جایی که این دسته‌ها از بازوهایشان بلندتر بود، نمی‌توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند...
مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد. خداوند گفت: تو جهنم را دیدی!
آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد. آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود. یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن، که دهان مرد را آب انداخت!
افراد دور میز، مثل جای قبل همان قاشق‌های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و تپل بوده، می‌گفتند و می‌خندیدند. مرد روحانی گفت: نمی‌فهمم!
خداوند جواب داد: ساده است! فقط احتیاج به یک مهارت دارد! می‌بینی؟ اینها یاد گرفته‌اند که به همدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم‌های طمع کار تنها به خودشان فکر می‌کنند!

 
((تخمین زده شده که 93% از مردم این متن را برای دیگران ارسال نخواهند کرد. ولی اگر شما جزء آن 7% باقی مانده می باشید، این پیام را با تیتر 7% ارسال کنید..
من جزء آن 7% بودم! و به یاد داشته باشید، من همیشه حاضرم تا قاشق غذای خود را با شما تقسیم کنم))
 

 

 
1 فروردين 1390برچسب:, :: 13:6 :: نويسنده :

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می‌شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازشما عکسبرداری بشود تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشد.
پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می‌روم و صبحانه را با او می‌خورم. نمی‌خواهم دیر شود
!
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می‌دهیم
. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی‌شناسد!
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی‌داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می‌روید؟

پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت:
اما من که می‌دانم او چه کسی است..!

 

                                                                       

 

 نشسته بودم رو نیمکتِ پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد.

طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.

گل را هم انداختم زمین. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.

صدای تندِ قدم‌هاش و صِدای نَفَس نَفَس‌هاش هم.

برنگشتم به‌ رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید صِدام می‌کرد.

آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَم بش بود. کلید انداختَم در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق – ترمزی شدید و فریاد – ناله‌ای کوتاه ریخت تو گوش‌هام – تو جانم.

تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. به‌روو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و راننده‌ش هم داشت توو سرِ خودش می‌زد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود می‌رفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.

ترس‌خورده – هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.

مبهوت.

گیج.

مَنگ.

هاج و واج نِگاش کردم.

توو دست چپش بسته‌ی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعت خودم را سُکید.

چهار و چهل و پنج دقیقه!

گیج درب و داغان نگا ساعت راننده‌ی بخت برگشته کردم.  چهار و پنج دقیقه بود!!

 
سه شنبه 24 اسفند 1389برچسب:دامنه رايگان, :: 15:51 :: نويسنده : امیر

دامنه رايگان com , org , net

براي برخورداري از يک دامنه ي com , net , org به صورت کاملا رايگان مي توانيد از لينک زير ثبت نام کنيد:

ثبت نام دامنه رايگان com , net , org

بعد از ثبت نام شما مي بايستي وبسايت مذکور را به 9 نفر از دوستان خود معرفي کنيد تا دامنه ي رايگان شما براي هميشه فعال شود

به همين راحتي...

 
سه شنبه 24 اسفند 1389برچسب:داستان,داستان قشنگ,داستان عاشقانه,داستان عاشقانه غمگين, :: 12:21 :: نويسنده : امیر

 به حیاط رفت....دستان خود را باز کرد..سرش را رو به آسمان گرفت..نفس عمیقی کشید و چشم هایش را بست...آسمان غرید و قطره های باران به آرامی صورتش را نوازش می کردند..واز سوز سرما گونه ها وبینی اش بی حس وقرمز شده بود..

 

 

با اینکه هر لحظه اش تو بودی ...تمام زندگی اش تو بودی ..با اینکه تو همه جا باهاش بودی باز هم وجودتو کم داشت...

همیشه ودر همه جا تمام ذهنش تو بودی...زندگی میکرد برای تو..نفس میکشید برای تو...دنیا رو میخواست برای تو...عشق و می خواست با تو..زندگی رو می خواست با تو..

سالهای زیادی رو بی تو ٬ با تو بودن تحمل میکرد ولی دیگه نمی خواست بی تو با تو باشه ٬ بی تو با تو بودن آزارش میداد...شبها توی خیال وقتی آروم می ری سراغش و بغلش می کنی تا آروم بشه نمی دونی که چه ها میکنی با او...

نمی دونی اینطوری بیشتر عذابش می دی ..نمی دونی اینطوری بیشتر داغون میشه...می دونم ..می دونم...ولی ناخواسته داری عذابش می دی ...پس تنها راهش اومدنه...

بیا...بیا و دیگه خیال نباش..

 
سه شنبه 24 اسفند 1389برچسب:متن عاشقانه, :: 11:58 :: نويسنده : امیر

اگه کسی رو دوست داشته باشی

نمی تونی تو چشماش زل بزنی

نمی تونی دوریشو تحمل کنی

نمی تونی بهش بگی چقدر می خوایش

نمی تونی بگی چقدر بهش نیاز داری

 

   واسه همینه که عاشق ها دیوونه میشن!!!

 

 
سه شنبه 24 اسفند 1389برچسب:داستان,داستان قشنگ,داستان عاشقانه,داستان عاشقانه غمگين, :: 11:43 :: نويسنده : امیر

دوشنبه سختیروپشت سرگذاشته بودم. آخه بخاطر دیروز که امیر جونم ناراحت شده بود خودمو مقصر میدونستم واسه همین صبح دوشنبه  9بسته از قرص های مختلف یخچالو برداشتمو توی راه مدرسه همشونو خوردم اولش حالم خوب بود ولی کم کم سرم داشت گیج میرفت اشک توچشام جمع شده بود ولی در عین حال میخندیدم دوستم که فهمیده بود چیکار کردم چند تا چک ابدارخوابوندتوی گوشم بعد رفت زنگید به مامان. وقتی مامان اومد رفتیم دکتر. خلاصه اقای دکترم ازخدا بیخبر یه مشت قرص دیگه هم تجویزکرد منم که حالم خراب بود همه رو فحش میدادم  وقتی رسیدیم خونه امیر زنگیده بود ولی من جواب نداده بودم اخه بهش گفته بودم چی شده قربونش برم فکرکرده بود اتفاقی افتاده بهم اس ام اس داده بود که اگه جوابشوندم خودشو میکشه ؛ولی من پیامشوخیلی دیرخوندم وقتی که...........قبل ازخوندن پیام امیر با مامان صحبت کردمو راضیش کردم با امیرصحبت کنه اما بعد خوندن پیام................................حالم بد شد. به گوشیش زنگیدم ولی جواب نمیداد که بالاخره یه اس ام اس اومد خواهرش برام فرستاده بود نوشته بود (بالاخره کارخودتوکردی بهت گفته بود خودشو میکشه)! تمام بدنم داشت میلرزید تاصبح همش حال امیر رو میپرسیدم بهش  6لیترخون زده بودند (رگشوزده بود)سه شنبه حالم یکم خوب بودفقط معده درد داشتم اونروز تو مدرسه جشن داشتیم ولی من تا آخر داشتم گریه میکردم به گوشی امیر یواشکی اس دادم دوستش جواب داد بهوش اومده یه جیغ بلندکشیدم هم گریه میکردم هم میخندیدم همه دورم جمع شده بودن ومات نگاهم میکردن................الانم حالش خوب شده.......خداجون مرسی......ازت معذرت میخوام امیییییییییییییییییییییییییر ببخش

فرستاده شده توسط : زهره